دلم را به تب لبخندت آموختهام،
که چگونه بیآنکه بگویی، بفهمد.
تو خاموشی، اما نگاهت
زبان تمام شعرهای نگفتهام است.
هر گامی که بر خاک این شب میگذاری،
ماه خجل میشود از حضور تو.
و من،
چنان در هوای تو نفس میکشم،
که انگار عشق، عبادت بیکلمهایست.
ای آنکه نامت را در سکوت نوشتم،
و در خیال، هزار بار صدایت کردم—
اگر روزی، تنها یک نگاهت بیفتد به من،
تمام خستگیهای جهان، خواب میشوند…
Kayıt Tarihi : 13.5.2025 23:35:00





© Bu şiirin her türlü telif hakkı şairin kendisine ve / veya temsilcilerine aittir.
Bu şiire henüz hiç kimse yorum yapmadı. İlk yorum yapan sen ol!